بخشی از داستان:
تینا تیتولرِ هشتساله، چشم شیشهای آبی و زیبایی داشت که با آن چشم خدادادی آبی و زیبای دیگرش کاملاً جفت بود. اما او دارای تاریکترین، کثیفترین، خبیثترین و بدترین شخصیتی بود که میتوان تصور کرد. وقتی مامانْ تیتولر نگران شد که تینا هیچ دوستی پیدا نکند، رفت و تولهسگی شکاری، شیرین مثل قند و طلاییرنگی را با خود به خانه آورد تا با تینا همبازی شود. اما تینا سگ بیچاره را آنقدر نشگون گرفت و کتک زد و به هوا پرتاب کرد که طبیعت بامحبت سگ کاملاً دگرگون و مثل خود تینا بدجنس و شرور شد. و تینا به این موضوع افتخار میکرد.
هیچکس نمیتواست چشم خدادادی تینا را از آن یکی چشم شیشهای تشخیص دهد اما خودش تا دیگران را متوجه آن کند، دستبردار نبود. کسی نمیدانست این کار او برای جلب ترحم و توجه دیگران است و یا فقط از بیزارکردن دیگران لذات میبرد؛ اما تینا مدام چشمش را، انگار گیلاسی باشد که از دهانش بیرون میآورد، از کاسهی خالیاش درمیآورد و به هرکس که از راه میرسید نشانش میداد. گاهی فقط از سر کلافگی و بیحوصلگی.
به دیگران خودش را اینطور معرفی میکرد: «به چشم شیشهایم نگاه کنید. چشم واقعیم تو تصادف با ماشین از بین رفته.»