بخشی از داستان:
زِن چشمانش را بست و شروع کرد به نواختن. سرانگشتان نرمش یکییکی بر روی سوراخهای فلوت چوبی پَر میزدند. از نتهای پشت سر همِ آرپژیو میگذشت و با لحنی عمیق و ملایم به نتهای اکسان میرسید. نتها امتداد مییافتند و گسترده میشدند. اگر انگشتش را مدتی طولانی نگه میداشت، ناله میکردند و پیش از آنکه دوباره نفس بگیرد، آرامآرام رو به خاموشی میرفتند.
زِن همچنان که مینواخت با پایش روی کف اتاق ضرب میگرفت. ضربها ضعیف و محو میشدند تا جایی که دیگر تماس میان پایش با کف اتاق از بین رفت. همانطور که به حفظ ریتم با ضربان قلبش ادامه میداد فاصلهی میان پایش و کف اتاق بیشتر و بیشتر شد. با-دام، سکوت. با-دام، سکوت. ضرب سه چهارم. همان ضرباهنگ قلب انسان.
با چشمانی بسته و بدنی که به سمت بالا کشیده میشد، مینواخت و مینواخت. طرهای از موهای لخت مشکی روی پیشانیاش ریختهبود، موهایی که تا کمرش میرسید. انرژی موسیقی، الکتریستهی ساکنی تولید میکرد که از ریشه تا نوک موهایش جریان مییافت. مفتون در شکوه و ابهت صدا، دَم و ضربان قلب، زِن میتوانست تا ابد در همان حال بماند. شاید هم در همان حال میماند اگر فریادی جیغ مانند، رشتهی افکارش را از هم نمیگسیخت.
«مامان! دوباره داره همون کار رو میکنه! مچش رو گرفتم!»