بخشی از داستان:
رونالد، پسر آقای لِیسی، از جنگ که برگشت دوشی گرفت و تیشرت و شلوار جین تازهای به پا کرد. کلاه بیسبال قدیمی دبیرستانش را پیدا کرد، آن را روی سرش گذاشت و تا روی پیشانی پایین کشید. بعد رفت بیرون و شروع کرد به پرتابکردن توپ در حلقهی بسکتبال. برای تقریباً دو هفته کارش شده بود توپ را در حلقه انداختن. یک روز آقای لِیسی پرسید: «آن پولی که پسانداز کردی چی شد؟ میخوای باهاش چیکار کنی؟» رونالد تا مدتی به بازیاش ادامه داد، بعد به مرکز شهر رفت و یک هادسن هورنت قدیمی خرید. پنج روز تمام را به گشت و گذار با ماشین در شهر گذراند. فقط وقتی توقف میکرد که تشنهاش میشد و یک قوطی روت بیر میخرید. روز ششم، زمانی که یکی از چرخهایش پنچر شد، رونالد در ماشین را قفل کرد و انگشت شستش را در هوا گرفت.