بخشی از داستان:
روزی روزگاری، آن زمان که ظلم و وحشت بر کشور حکمرانی میکرد، بازداشت دستهجمعی مردم شده بود تمام هم و غم افراد حکومتی. بیشتر بازداشتها شبانه صورت میگرفت: دستهای از مردان نقابپوش بر در خانهها میکوبیدند و به میزبان خوابآلوده دستور میدادند تا لباس بپوشد و بعد او را به یکی از هزاران زندانی که مثل قارچ در همه جای شهر رشد میکرد، منتقل میکردند. گاهی مأموران تمام اعضای یک خانواده را با هم دستگیر میکردند، حتی کودکان و مادربزرگهایی را که در کورهخانه میخوابیدند.
جمعیت شهر هر روز کمتر و کمتر میشد. تمام شب صدای مأموران گشت و تلقوپلق شمشیرهایشان به گوش میرسید که دسته دسته مردم را از خانهها بیرون میکنند و در خیابانها به جلو میرانند. رفتهرفته تعداد بیشتری از افراد انگار که منتظر دستگیرشدن باشند، شبها دیگر لباس از تن نمیکندند و چون مسافری با بقچهای زیر سرشان چرت میزدند. مردم از اینکه هنوز هم زندانها جا دارند شگفتزده بودند اما طولی نکشید که خانهای پس از خانهای دیگر به زندان تبدیل شد. حالا افراد از این زجر میکشیدند که ناچارند در خانهی فردی دیگر زندگی کنند: ثروتمندان در آلونکهای محقر تهیدستان و بالعکس، سربازها در مدرسه، کشیشها در سربازخانه، پزشکها و بیماران در فاحشهخانه، دار و دستهی اوباش در صومعه.