بخشی از داستان:
آن زمان که در فارگو پسربچهای بیش نبود، عادت داشت فاصلهی میان طویله تا خانه را پیاده طی کند. در دمای سی درجه زیر صفر، بازدمش همچون بخار از بینیاش بیرون میزد و از کنار صورتش میگذشت. صبحها صدای گاوها را میشنید که انگار از سرما خود را به هم میمالیدند و تصور میکرد شبها که هوا حتی سردتر هم میشد، باز هم میتواند صدایشان را بشنود. از اتاق خوابش صداها طوری بود که انگار پوست چرمشان به فلز تبدیل شده، دانهدانه موهای پشتشان یخ زده و چون سوهانی بر پوست دیگری کشیده میشود.
به یاد آورد که آفتاب چطور از میان نیمسانت لایهی یخزده، از پشت پنجرهی تکلایه به داخل اتاق میآمد، که چطور نور میشکست و تمام رنگهای رنگینکمان را روی دیوار میریخت. از خواب بیدار میشد و انگشتش را روی پنجرهی یخزده فشار میداد. بعدازظهر که از مدرسه برمیگشت، میدید که اثر انگشتش دستنخورده در یخ باقی مانده است.
تمام روزهای سرد، تمام ماههایی که دما حتی برای یک روز از آن دمای یخزدگی بالاتر نمیآمد، در شگفت بود که چطور آفتاب میتابد اما او را گرم نمیکند. تا آنجا که میتوانست میایستاد و به سایهاش نگاه میکرد که در مسیری قوسیشکل جلوی بدنش حرکت میکند. سرما راهش را از کفشهایش آغاز میکرد و سپس تا داخل ساقها ادامه مییافت. بعد انگشتهایش بیحس میشدند و او شروع میکرد در آفتاب ژانویه رقصیدن؛ سایهاش بر روی برفها جست و خیز میکرد.