بخشی از داستان:
آیا وقتی داشت سراسیمه دنبال پول میگشت تا کرایهی تاکسی را حساب کند، از جیبش افتاده بود؟ آیا زمانی که کورمال کورمال داشت در جیب شلوارش دنبال کلید میگشت، باد آن را با خود برده بود؟ آیا آن وقت که داشت از کلوپ برمیگشت و روی چمنها خم شده بود تا بالا بیاورد، از جیب لباس چروکیدهاش به زمین افتاده بود؟ با احتیاط دوچرخهام را عقبعقب راندم، کاغذ را از روی زمین آسفالت برداشتم و روی شلوار جینم صافش کردم. طرح خانهخانهی تایر دوچرخهام، قسمت شمارهها را دستنخورده باقی گذاشته بود، شمارههای آبیرنگ زیر نور صبحگاهی. همان ترتیب همیشگی شش عدد، توالی یک و دو رقم و بعد رقم آخر، آن رقم سرنوشتساز، آن رقمی ارزش هزاران بلیط لاتاری در یک بلیط لاتاری معمولی جمع میکرد و میتوانست زندگی یک نفر را برای همیشه دگرگون کند، مگا.
عددها را حفظ بودیم؛ من و ترومن و دولورس که برایمان آشپزی میکرد و هکتور که ما را تا مدرسه میرساند -و یا اگر جاییمان را میشکستیم یا سرفههایمان طولانی میشد تا درمانگاه. بابا همیشه بلیطها را به تختهی بالای کمد پونز میکرد، شمارهها مثل قطعه عکس کودکی که مدتهاست گم شده، کمرنگ و کمرنگتر میشدند. بابا که داشت موهایش را از پیشانی به عقب شانه میکشید تا صورتش را که هنوز زیبا بود بهتر به نمایش بگذارد، گفت: «وقتی که پول رو بُردیم، اولین کاری که میکنم اینه که بزرگترین خونه رو تو بهترین خیابون شهر میخرم و هر کدومتون صاحب یه اتاق برای خودتون میشید، یه گوشه واسه خودتون تا هرچقدر که دلتون میخواد بازی ویدئویی بکنین و منم دیگه مجبور نیستم سر و صداتون رو تحمل کنم. یا اصلاً ممکنه اون موقع بگیم گور باباش و بریم یه قایق تفریحی بخریم، یه مدت بریم واسه خودمون دور دنیا دریانوردی کنیم، فقط هم خانمهای خوشگل رو استخدام میکنیم.