بخشی از داستان:
از همان وقتی که یک بچه لاکپشت بودم، پدربزرگ قهرمان من بوده است. به من میگوید: «هی لوییز، به خاطر داشته باش، آهسته و پیوسته. یک روزی با هم میریم به پتاسمارت، تو آمریکا. چطوره؟»
و من میگویم: «وای! عالیه!»
ما در انباری تاریک در مالزی زندگی میکنیم و او همیشه قبل از خواب برای من و یازده برادرم داستان پتاسمارت را تعریف میکند. داستان فروشگاه حیواناتی را که روی یک تپه میدرخشد. داستان جایی را که تمام گلها و نورهای کشفشده در آن وجود دارند. فرصتی برای زندگیکردن در رؤیای لاکپشتها. با پنجههایش به عکس روی صندوقچه اشاره میکند، پوستر لاکپشتی که زیر لامپ فلوئوسانتْ اطلسی و بامیه میخورد. لاکپشت خوشحال به نظر میرسد. به ما کمک میکند تا خیالپردازی کنیم. آهسته. پیوسته.
اما بعد یک روز همه چیز تغییر میکند. درِ انبار باز میشود و دست یک انسان پدربزرگ را برمیدارد. همهمان برایش هیجانزدهایم. خیلی وقت است که انتظار میکشد. اما بعد یکی از انسانها میگوید که پدربزرگ را به آمریکا میفرستند تا به سوپی لذیذ برای رئیسجمهور تافت تبدیل شود، تافت از پدربزرگ لذت خواهد برد چون پرگوشت و فربه است.
همهمان بهتزده میشویم. با خودمان میگوییم وای! این اصلاً جالب نیست.