"همه چیز در زمانهای خیلی خیلی قدیم، توی دریایِ آبی که اطرافش پر از مرجان و ماهیهایی با رنگهای مختلف بود، شروع شد.
من به دنیا اومدم.
اون اولا خیلی ریزه میزه بودم و همونطوری هم موندم: یک حلزون کوچولو.
در مقایسه با خواهرام، من فقط یک نقطهی ناچیز بودم، برای همین هم هردفعه که همراهِ موجها به سمت ساحل رونده میشدیم، همیشه دوباره به داخل دریا پرت میشدم.
اما یک روز همه چیز عوض شد.
یک روز آرومِ زمستونی، یکی از اون روزهایی که خورشید سعی میکنه با استفاده از پرتوهای گرمش، توی سرما خودی نشون بده.
من همه جام پر از ماسه بود و منتظرِ این بودم مثل همیشه پیدام کنن و به دریا برگردیم که ناگهان یک دستِ زمخت و رنگ و رو رفته بلندم کرد…"