در روزگاران خیلی دور دختر کوچولویی با خانوادهاش توی دهکدهای زندگی میکردن.
یک روز سرد زمستونی، دخترک قصهی ما، دچار بیماری خیلی سخت و عجیبی شد.
اونقدر که حتی نمیتونست به راحتی حرف بزنه و نفس بکشه!!!!
پدر و مادرش هم سعی میکردن که با کمک پتو و پوست حیوانات مختلف گرم نگهاش دارن، اما نه تنها هیچ تاثیری نداشت بلکه حال و روز دخترک روز به روز بدتر میشد.