روز امتحان ریاضی خانم تیکن مراقب جلسه بود.
اون توی کلاس قدم میزد و حواسش به بچهها بود که سرشون روی برگهی خودشون باشه.
همون موقع که خانم تیکن از کنار مارتی اُنستر گذشت، اون احساس کرد که یک برگهی مچاله شدهی کاغذ محکم به سرش برخورد کرد.
این کارِ بارت اولی پسر شر کلاس بود.
مارتی برنگشت و بهش نگاه نکرد، درواقع اصلا به روی خودش نیاورد.
اون دلش نمیخواست به بارت تقلب بده و از اینکه هیولا صداش کنن بدش میاومد.