بخشی از داستان:
«چرا نمیشینی مامان؟ خودم هم میتونم این کار رو انجام بدم.»
حوله مثل عصا در دستان آیلین خشک شد، گردن نحیفش را که انگار از میان دستمال گردن سنتی و تیره و ابریشمیاش روییده بود، بالا کشید. از نوک دماغش به پایین نگاه کرد. با خشم گفت: «فکر کنم هنوز بتونم از پس یه خشککردن ساده بر بیام.»
لورا جرأت نداشت روی حرف مادرش حرف بزند. اگر به مکثهای گاه و بیگاه او برای نفستازهکردن اشاره میکرد، مادرش میگفت خیالاتی شده و بهش اعتنایی نمیکرد.
با انگشتهای خیس موهای سرکشش را با گیرهای جمع کرد. بچهها در طبقهی بالا سر و کلهی هم میزدند. شوهرش در آستانهی در ظاهر شد، موهایش پریشان و عینک روی صورتش جابهجا شده بود.
«میخوای وقتی دارم بچهها رو میرسونم اردو، تو رو هم برسونم خونهت آیلین؟»
لورا پیش از آنکه مادرش فرصتی برای جوابدادن پیدا کند، گفت: «میشه این کار رو بکنی راب؟ خیلی لطف میکنی.»