بخشی از داستان:
کودکانمان را با خود آوردهایم، کودکان چشمآبی و کودکان چشمقهوهایمان را. آمدهایم تا رژه و گروه موسیقیاش را تماشا کنیم. دخترهای جوانی را که رقصکنان میگذرند؛ چوبدستیهاشان در هوا تکان میخورد و چون ردی از صاعقه در آسمان برق میزند. اوه! کودکانتان را سفت بچسبید که عروسکهای بادی در راهاند! میکی داک را ببین! دانلد ماوس را نگاه کن! سفیدبرفی دارد ارابهی کدوتنبلش را میراند و شتابان به سوی شاهزادهای میرود که قصد دارد با او ازدواج کند و از او صاحب کودکانی شود، کودکانی چشمآبی، کودکانی چشمقهوهای، درست مثل کودکان خودمان، که...گم شدهاند! در رژه گم شدهاند! بچههایمان کجایند؟ کجایند؟ آشفته و سراسیمه همه جا را دنبالشان میگردیم.