بخشی از داستان:
داشتند از سمت تاریک خیابان، از فروشگاه لبنیات تا خانه پیاده میرفتند، و او با خودش فکر میکرد که تازگیها بیشتر از همیشه جر و بحث میکنند، یا شاید هم جر و بحثها دیگر برایشان عادی شده است. ماه در آسمان دیده نمیشد و خانهها در تاریکی غروب غولپیکر و ناآشنا به نظر میرسیدند.
فکرش درگیر جر و بحثی بود که اوایل همان هفته در خاروبار فروشی بر سر کورنفلکس شکری راه انداخته بودند. او کورنفلکس را توی چرخدستی انداخته بود اما همسرش آن را در آورده و بعد سرزنشش کرده بود. گفته بود: «خوشم نمیاد از این آت و آشغالها بخری!» جواب داده بود: «خدایا!» چرخ را در راهرو هل داده و گفته بود: «تو که مامانم نیستی!»
این مشاجرههای کوچک هر روز بیشتر و بیشتر موجب رنجشش میشد و تا چند روز ذهنش را به خودشان مشغول میکرد، تمام جزئیات کوچک و ریزهکاریها را دوباره و دوباره پیش چمشم میآورد و ذهنش را چون زبانی که مدام به دندان خراب نوک میزند، حول آنها میچرخاند.