بخشی از داستان:
در سال اول اقامتمان در نیویورک، خانهای کوچک در نزدیکی مدرسهای کاتولیک اجاره کردیم که به دست خواهران انجمن خیریه اداره میشد، زنانی درشتهیکل با رداهای تیره و بلند و سرپوشهایی که ظاهرشان را از دیگران متمایز میکرد، شبیه به عروسکانی سوگوار. من همگیشان را خیلی دوست داشتم، بهخصوص معلم کلاس چهارمم، خواهرْ زویی را که شبیه به مادربزرگها بود. به من میگفت اسم زیبایی دارم و وادارم کرد تا به کل کلاس تلفظ صحیح آن را یاد بدهم. یُو-لان-دا. مرا که تنها دانشآموز مهاجر کلاس بودم، در صندلیای مخصوص در ردیف جلو، کنار پنجره و جدا از بچههای دیگر مینشاندند تا خواهرْ زویی بتواند بدون اینکه مزاحم آنها شود، به من جداگانه آموزش دهد. آرام و شمرده واژههای جدید را که باید تکرار میکردم ادا میکرد: رختشورخانه، کورنفلکس، مترو، برف.
چیزی نگذشته تا آن اندازه انگلیسی یاد گرفتم که بدانم همه دارند راجعبه هولوکاست حرف میزنند. خواهرْ زویی به تمام کلاس که چشمانشان از تعجب گشاد شده بود، توضیح داد که در کوبا دارد چه میگذرد. موشکهای روسی در جای خود قرار گرفته و برای پرتاب به شهر نیویورک آماده بودند.