صدای هولناک آسمان به گوش میرسد به گونهای که میخواهد بزرگی خود را به رخ موجودات جهان بکشد. باران به لطافت وصفنشدنی به شیشهی اتاقِ کوچکم میخورد و صدای زیبای آن همراه با بوی خوش خاک از پنجرهی کوچکِ اتاق به داخل میآید. از کودکی به خاطر دارم که هر زمان باران شروع به باریدن میکرد کلاه بافتنی خود را که مادرم برایم بافته بود بر سرم میکردم چتر کوچک هفت رنگم را برمیداشتم و خندان و شاد از خانه بیرون میرفتم و زیر باران قدم میزدم. یاد دوباره مادرم اشکهای همچون مرواریدم را سرازیر میکند. در این چند سالی که او را از دست دادم از بدترین سالهای عمرم بوده است. درست است که مینا خواهر بزرگم مانند مادری دلسوز در این چند سال از من مراقبت کرده است امّا محبّتهای بینظیر مادرم را در این چند سال هیچ زمان از خاطرم نبردهام. مادری بسیار مهربان که همیشه برای داشتنش به خود میبالیدم امّا خیلی زود او را از دست دادم... به عادت معهود کلاه خود را بر سر کردم چترهایم را برداشتم و به بیرون رفتم. با این تفاوت که حالا دیگر در دوران جوانی به سر میبردم. باران نمنم میبارید و محوطهی حیاط بیشتر زمزمهی مظلومانهی باران را به گوشهایم میرساند. سرم را به سوی آسمان بالا گرفتم و دستهایم را از هم باز کردم و به آسمان خیره شدم نم نم باران به صورتم برخورد میکرد صدای متواضع و مهربانی مرا به خود آورد.