بخشی از داستان:
پایان داستان من این بار از قبل مشخص است.
جدا از این واقعی هم هست.
بعد از بازگوکردن داستانم، بهتان خواهم گفت که: «بر اساس این داستان میشود آیین جدیدی برپا کرد! مگر نه؟»
داستان من با یک سگ آغاز میشود، سگی غولپیکر از نژاد دوبرمن، که برای من حکم یک نماد را دارد، یک سگ بیرحم و نه سگی دوستداشتنی.
این سگ، سگ خانگی یکی از همسایههاست که در محلهای شبیه به محلهی خود من زندگی میکنند، با خانههایی که حیاط پشتیشان به هم چسبیده است.
سگ در مواقعی که نباید آزاد باشد، برای خودش دارد در خیابان میچرخد. در واقع این سگ هیچوقت نباید آزاد باشد.
وقتی که سگ پیش صاحبش باز میگردد، خرگوشی چرکین و خونآلود به دندان دارد.