بخشی از داستان:
هنری دوبینز مردی شریف و سربازی درجه یک بود، اما از آدابدانی و آراستگی چیزی سرش نمیشد. قضای روزگار هم با او سرِ شوخی داشت. هنری از بسیاری جهات شبیه خود آمریکا بود، بزرگ و قوی، پر از حسن نیت، و یک لایه چربی که از شکمش آویزان بود. بهکندی قدم برمیداشت اما همیشه به هر سختی که بود، هنوهنکنان خود را میرساند و هر زمان که بهش نیاز داشتی آماده به خدمت بود. به ارزش پنهان در سادگی و خلوص و نیز کار سخت اعتقاد داشت و درست مثل کشورش در احساساتش غلو میکرد.
بعد از گذشت بیست سال هنوز بهروشنی در خاطرم مانده که چطور هربار قبل از آنکه راهی کمینگاه شود جورابشلواری نامزدش را میپیچید دور گردنش.
این تنها ویژگی عجیب او بود. میگفت جورابشلواری افسونی دارد که برایش شانس میآورد. دوست داشت سرش را در آن فرو ببرد و بوی بدن نامزدش را در میان آن پیدا کند، عاشق خاطراتی بود که از آن زنده میشد، گاهی حتی با جورابشلواری روی صورتش به خواب فرو میرفت، درست مثل کودکی که لای پتوی جادوییاش میپیچد تا خواب برود، امن و آرام. اما بیشتر از هر چیز دیگری جورابها برایش حکم نوعی طلسم را داشتند و در امان نگاهش میداشتند.