بخشی از داستان:
در یکی از زمستانها باران یخ از راه رسید. زمانی که همهچیز زیر لایهای از یخ پنهان شد و شروع کرد به درخشیدن، مردم گفتند: چه زیبا! اما باران همچنان به باریدن ادامه داد. شاخههای درختان که مثل شیشه برق میزدند، بعد هم مثل شیشه شکستند. لایهی یخِ روی پنجرهها ضخیم و ضخیمتر شد تا آنجا که منظرهی بیرون از خانه را محو و تار کرد. کشاورزان دام خود را به انبارها بردند و بیشتر حیوانات در امان ماندند. اما قرقاولها نه. چشمانشان از سرما باز نمیشد.
تعدادی از کشاورزها با باتوم و کفش اسکیت زدند به جادهی شنی تا قرقاولهایی را که عاجز و درمانده در چالههای اطراف جاده گیر افتاده بودند، به دام بیاندازند. پسرها هم همینطور. رفتند زیر باران یخ تا قرقاولها را پیدا کنند. اطراف یکی از پرچینها بود که چند لکهی تیره دیدند. درست است، قرقاول. آن هم پنج شش تا. پسرها آرام آرام پایشان را روی یخ سر دادند، حواسشان بود که یخ روی برفها را نشکنند. سرسرخوران به قرقاولها نزدیک شدند. قرقاولها سرشان را میان پرها پنهان کردند. کز کرده در مخفیگاهشان، هیچ نمیدانستند پیدا کردنشان چقدر راحت است.
پسرها در میان باران یخ بیحرکت ایستادند. با هر دمی که بیرون میدادند، نفسشان به پفی سبک از بخار تبدیل میشد. نفس قرقاولها هم به شکل پفهای کوچک و سفیدی بود که تند تند از دهانشان خارج میشد. بعضی از آنها سرشان را بلند کردند و به اطراف چرخاندند، اما یخ جلوی دیدشان را گرفته بود و نمیتوانستند از مخفیگاه خود فرار کنند.