بخشی از داستان:
چهارشنبه شبها در سالن سینمای ولز شبهای مخصوص بشقاب بود که تمام رونقش مدیون دختری بود که هر هفته بلااستثنا به آنجا میرفت. دخترک تا آخر فیلم در سینما مینشست تا بعد بتواند چینی سفید استخوانیاش را تحویل بگیرد. یک نعلبکی یا یک فنجان. راهنماهای سالن روی صندلیهای کنار در میایستادند و دستشان را به سمت صندوقهای بزرگ چوبی دراز میکردند. کف زمین لابی پر بود از نی و مچالهی روزنامههای دیگر شهرها. شک نداشتم که او دختر دلخواه من است. تا خانه میرساندمش و او هم ظرفش را بغل میکرد و میچسباند به سینهاش. چراغهای خیابان روشن بود و ماه پشت درختانْ پنهان. میگفت میخواهد آنقدر ظرف جمع کند تا برای خانوادهی هشتنفرهمان کافی باشد.
ظرف را با فاصله روبهروی خودش نگه میداشت و میگفت: «خب، خودم میدونم که هر روز کارم شده جمعکردن اینها. خیلی مدرن و سادهن و میشه تا مدتها بعد از اینکه فیلمها رو از یاد بردیم، نگهشون داریم.»
یادم نیست که بعدش چه اتفاقاتی افتاد. در یکی از نشستهای یکشنبه بود که چیزهایی در مورد حمله به پرل هاربور شنیدیم. فیلم را متوقف کردند و بعد مردی آمد روی صحنه. نورهای آبیِ صحنه پردهی طلا را در خود غرق کرد. داخل سالن تاریک اما بیرونْ هوا روشن و سرد بود. برنامه را تمام نکردند.