بخشی از داستان:
اوتگاردِ بیاحساس در قلعهاش نشسته و از خودش بسیار راضی به نظر میرسید. این روزها همه چیز بر وفق مرادش پیش میرفتند. در بالای ابرها سیر میکرد و در واقعیت هم جایی بالای ابرها نشسته بود. قلعهاش بر نوک قلهی تپهای وسیع قرار گرفته بود که به کیلومترها زمین کشاورزی و یک دهکدهی پست و کوچک اشراف داشت. آن پایین بین رعیتها، اوتگارد به خوفانگیزیاش شهره بود، دقیقاً همانطور که خودش میخواست. مردم دهکده وقتی میخواستند از «افسونگر روی تپه» سخن بگویند، صدایشان را پایین میآوردند. افسانهها از موجوداتی هراسآور حکایت میکردند که آن بالا، روی تپه کمین کردهاند. در حقیقت، چیزی ترسناکتر از گربهی اوتگارد روی زمین وجود نداشت اما او بدش نمیآمد که به این شایعات دامن بزند. ترس مردم باعث میشد جرأت نکنند تا پا روی گلهای مینای عزیزش که با دقت کاشته و ازشان مراقبت کرده بود، بگذارند.
-------
آن روز صبح اوتگارد در تختخواب چهاردیرکیاش بیدار شده و لخلخکنان به حمام رفته بود. بعد از آبتنیای طولانی، به سمت سالن بزرگ رفت، اتاقی مرتفع که به تمام روستا دید داشت. صبحانه به همراه یک قوری چای از قبل روی میز چیده شده بود. روی صندلی که نشست، آهی از سر خرسندی کشید؛ کاری که بهندرت انجام میداد. بله! بهدرستی که همه چیز بر وفق مرادش بود.
دستش را در هوا تکان داد؛ قوری روی هوا بلند شد و مقداری چای در فنجان روی میز ریخت. اوتگارد جرعهای از آن نوشید.
«خدمتکار!»
درِ آشپزخانه محکم باز شد و مردی جوان با صورتی پر از کک و مک که روپوشی کهنه و پر از وصله و پینه به تن داشت در آستانهی آن ظاهر شد.