بخشی از داستان:
پیرمردی پشت میز نهارخوری نشسته و منتظر بود تا همسرش شام را بر سر میز بیاورد. شنید که زن به قابلمهای که دستش را سوزانده بود ضربه میزند. از صدای ضربهزدن به قابلمه نفرت داشت، چون طوری دردش را در بوق و کرنا میکرد که مرد دلش میخواست حتی بیشتر بهش ضربه بزد. بعد بنا کرد به مشت زدن به صورت خودش، و مفاصل پشت دستش قرمز شد. چقدر از مفاصلی که قرمز بودند متنفر بود، قرمز، آن رنگ جیغ و چشمآزار که از خود زخم بیشتر به چشم میآمد.
شنید که همسرش کل غذا را روی کف آشپزخانه ریخت و فحشی هم زیر لب داد. دلیلش این بود که وقتی داشت شام را میکشید، غذا انگشست شستش را سوزانده بود. صدای چنگالها را شنید و قاشقها را، فنجانها و دیسها که همزمان همگی با فریادی بر کف آشپزخانه فرود آمدند. چقدر از این شامهایی نفرت داشت که آمادهی خوردناند، اما بعد آدم را تا سر حد مرگ میسوزانند و، انگار که این هم کافی نباشد، با جیغ و نعره روی زمین فرود میآیند، همانجایی که اول و آخر بهش تعلق دارند.
دوباره به خودش مشت زد و نقش زمین شد.
زمانی که دوباره به هوش آمد حسابی کفری بود، پس دوباره مشتی حوالهی خودش کرد و کمی گیج و ویج شد. گیجی و منگی او را عصبانی کرد، به همین دلیل بنا کرد سر خود را به دیوار کوباندن. میگفت که اگر واقعاً دلت میخواهد تا منگ باشی، درست و حسابی منگ شو! تلو تلو خوران روی زمین افتاد.
اوه! پاهات راه نمیرن. نه؟ شروع کرد به مشتزدن به پاهایش. قبلاً به سرش درس عبرت داده بود و حالا نوبت پاها بود که درس بگیرند.