برگهای باغ در بازی باد ها گرفتار شده بودند و یکی یکی میافتادند انگار تابستان هم عاشق شده بود که هر روز رنگش زردتر می شد.
آرشام تازه آن روز به هفت سالگی می رفت و هوای گرگ و میش غروب پاییزی خنک و دوست داشتنی و مطلوبی را به اعماق وجودش می برد.
لبهی حوض دایره ای شکل وسط حیات نشسته بود و با دست ماهیهای سرخ آن را می ترساند، برگهای زرد و ارغوانی که درون حوض می افتاد، گاه به گاه موجی تازه را در داخل آب ایجاد میکرد.
آرشام همه عددها را نمیتوانست بشمارد. تا دهمین برگ را که داخل آب بود، شمرد. آستینهایش تا نزدیک آرنج خیس شده بود، اما هرچه میکرد نمیتوانست ماهی دُم سه پَرقرمزسپید را از حوض بگیرد.
در حال و هوای خودش بود که مادر از پنجره بزرگ عمارت که روبروی درب اصلی حیاط باز می شد، به بیرون خم شد و صدا زد:
آرشام!
آرشام که گویی از یکبارگی صدا جا خورده باشد مشوش شد، موهای لَخت بورش تکان خورد، زود دست های خیسش را پشت سرش پنهان کرد و از لبه حوض کنار آمد. دور از حوض، جایی که مادر را بهتر ببیند، ایستاد و گفت:
چیه مامان؟
سعیده- با تحکم مادرانه ای در صدایش پرسید:
چیکار می کنی؟ اگه بیام پایین ببینم خودت رو خیس کردی می کشمت!