بخشی از داستان:
از لحظهای که سوار هواپیما شد، فهمیدم که یک جای کار میلنگد، اما هرچه فکر میکردم عقلم به جایی قد نمیداد. با کت و شلواری خاکیرنگ به تن و راکت تنیس در دست آنجا ایستاده بود. پسرهای نوجوانش چون دو دیرک در دو سمت او ایستاده بودند. بلند شدم و سر پا ایستادم، دخترمان بغلم بود و پدر و مادرم این طرف و آن طرفم. با هم رو در رو شدیم، به همان شیوهای که دیده بودم که یک انگلیسی با یک فرانسوی در فیلمهای قدیمی و انقلابی مربوط به جنگ رو در رو میشود.
از خود پرسیدم: ایراد این تصویر کجاست؟ و آزمونی از دوران کودکیام را به یاد آوردم که اکثر اوقات نمیتوانستم حلش کنم. سادهلوح بودم و سریع گول میخوردم. (سگ صاحبخانه که سر میز با دیگران غذا میخورد، زنی که میتوانست کلاه همسرش را به سر کند.) میدانستم که همه انتظار دارند بروم و با مردی که خانهام را از او جدا کرده بودم، خوش و بش کنم. چرا که حالا زمان آشتیمان فرا رسیده بود، زمانی برای جبران تمام آنچه پیش از این اتفاق افتاده بود. هردوی ما پس یک سال زندگی جدا از هم در دو ساحل دور این تصمیم را گرفته بودیم.
قبل از آنکه کودکمان متولد شود، خانههایمان را از یکدیگر جدا کرده بودیم. نمیتوانست از پس مسئولیتی اضافه برآید و من هم بیش از حد پافشاری میکردم. من قصد داشتم تشکیل خانواده بدهم و او هنوز داشت با مشکلات خانوادهی قبلیش دست و پنجه نرم میکرد. قبلتر هم سعی کرده بودیم که از هم جدا شویم اما موفق نشده بودیم. من شغلی در کالیفرنیا دست و پا کردم و همراه با دختر کوچکم به آنجا نقل مکان کردیم. او در ساحل شرقی ماند. اما هر روز تلفنی با هم حرف میزدیم. هر کداممان چندین بار برای دیدن آن یکی سفر کرد. من پذیرفتم که از کارم در ساحل غربی دست بکشم و او هم گفت که دوباره تلاش میکند.