بخشی از داستان:
صدای بَم و نافذ مرد خانم گروشوا را از جا پراند.
چشمان خستهاش را از هم گشود و مرد را دید که کت راهراه آبیِ سیر به تن دارد، از مُد افتاده اما با دوختی تمیز. خانم گروشوا کتهای باکیفیت را خوب میشناخت. خودش کل روز را مشغول تعمیر و روتوش پیراهنهای رقص و ژاکتهای مخمل کهنه بود تا در بازار کینگز رود به هیپیها بفروشد.
«اشکالی نداره اینجا بشینم؟» لهجهی انگلیسی بر لهجهی دیگرش میچربید.
معمولاً در این گوشه کسی مزاحم خانم گروشوا نمیشد، با این حال او سری تکان داد.
مرد گفت: «نوشیدنیتون با من.»
خانم گروشوا با اینکه لیوانش خالی بود فوراً جواب داد: «نه. خودم مال خودم رو حساب میکنم.»
مرد در پاسخ گفت: «همیشه همینقدر مستقلاید؟»
چین و چروک روی پیشانی و اطراف دهانش تخمین سن و سالش را دشوار میکرد. مرد قوطی کوچکی بیرون آورد. خانم گروشوا به تماشای مرد که حواسش را به کارش داده بود، مشغول شد. انگشتان مرد در اثر توتونی که مشغول پیچیدنش بود، به زردی میزد.
زن گفت: «پدر من هم از همین سیگارای پیچیدنی میکشید.»
مرد با بیاعتنایی گفت: «هاه!» و به پیچیدن تنباکو ادامه داد.