بخشی از داستان:
پدربزرگِ ژنرال (و رئیسجمهور آینده) اولیس اس.گرانت در پیلگیریم کانتی به کار دباغی مشغول بود و کفشها را وصله میکرد. در و همسایه او را با نام نوآ گرانت صدا میکردند و او را مرد ساکتی میدانستند که پوستهایشان را سر و سامان میدهد، ازش کفش چرمی میخرند و یا اگر دستشان به دهانشان برسد، چکمه.
تا مدتها کسی انتظار پدرشدن او را هم نداشت، چه برسد به پدربزرگ شدنش. آنقدر در بیان واژهها خسیس بود که شک داشتند بتواند یک سخنرانی درست و حسابی برای درخواست ازدواج سرهم کند. اما برخلاف پیشبینیها و حرفهای این و آن، ازدواج کرد و در زمانی مناسب هم صاحب پسری به نام جس شد که او نیز به نوبهی خود پسری به نام اولیس را به دنیا آورد، کسی که هزاران پسر را، چه در ایالتهای اتحادیه و در چه ایالتهای مؤتلفه در جنگ داخلی آمریکا، زودتر از موعد روانهی سینهی قبرستان کرد.
گرچه زندگی نوآ از راه دباغی حیوانات مُرده میگذشت، اما خود او هرگز از به قتل رساندن حیوانات لذت نبرد و در زندگیاش حتی یک گلوله هم شلیک نکرد. وقتِ کار، دور و برش پر میشد از کپه پوستهای جانوران گوناگون: پوست خرس، پوست سمور، پوست سمور آبی، پوست گوزن، پوست روباه و گربهی وحشی متفعن، پوست پلنگ و گرگ و خز گرانقیمت مینک. مثل این بود که دسته دسته حیوانات در آلونک کوچک دباغی او جامه از هم میدریدند. هرچه زمان بیشتری را در میان پوستها میگذراند، آرام و آرامتر میشد، انگار جوهر تلخ پوستها او را از شر مرض سخنوری خلاص میکرد. به قول همسایهها حیوانی زبانبسته در میان حیوانات زبانبسته.