داستان کتاب مجموعه نامههای فرضی یک زمین شناس است که به همراه دو دانشجو در سالهای انقلاب بلشویکی شوروی، برای پیدا کردن رگههای الماس به منطقه یاکوتسک سیبری سفر میکنند. کنستانتین(زمین شناس) این نامهها را برای وروچکا(همسرش) مینویسد. ورای عزیز من! حالا ما از یکدیگر خیلی دوریم! اما میدانم که تو به من فکر میکنی، و در غم ناراحتی و خانه بدوشی من هستی. ما خیلی کم با هم بودهایم. یقین دارم تو بیشتر مرا در حالتی به خاطر میآوری که روی پله واگن قطار ایستادهام، یا مشغول بستن در هواپیما هستم، همیشه در حال جدایی، همیشه در حال پرواز.
آنها در تیرماه وارد منطقه میشوند اما زمستان خیلی زود در اواسط سپتامبر آنها را غافلگیر میکند. وروچکا، بعد از تمام این حرفها، به نظرم میآید که زمستان ما را گیر انداخته است.
ما مدت زیادی سعی کردیم از چنگ او بگریزیم اما او همیشه اینجا، درست پشت پای ما، بود. او بساط خود را از سواحل اقیانوس منجمد به طرف جنوب پهن کرده است، و ما امروز برای اولین بار نفس او را روی گرده خود احساس کردیم.عفریته سرما دماغ و گوش ما را نیشگون میگیرد. و پاهامان در کفشهای لاستیکیمان یخ می زند. امروز برای اولین بار ابرها پراکنده شدند. و آسمان آبی در آن دورها بساط خود را گسترده است. آری، این زمستان است. آسمانی این طور آبی منادی یخ بندان های وحشتناک یاکوتسکی است.
تلاش آنها جهت انجام کاری بزرگ برای وطن، عدم ابراز عشق در حین انجام وظیفه، فداکاری در جهت هدف و ترجیح جمع بر فرد، همه یادآور مردان ایدهآلگرای گذشته است. همان روز بود که من به تو گفتم میخواهم در زندگی کار خیلی بزرگی، کاری که برای وطنم خیلی مفید باشد، انجام دهم. و تو جواب دادی که مفارقت، همسفر همیشگی عشق ما خواهد بود...