بخشی از داستان:
ماجرا از هیچی آغاز میشود، از یک خلأ. نوری گُلیرنگ از لای پرده میافتد توی اتاق. نوری به رنگ گل سرخ و گرم و آسودهبخش. پتویم سبز است. پتویم گرم است. من خانه هستم. داخل خانه گرم است. آن بیرون سپیده سر زده. آن بیرون سرد است. یک روز سرد. دستم را دراز میکنم تا زنی را لمس کنم که دیگر اینجا نیست.
صدای یکی از همسایگان سکوت را میشکند، دارد از خیابان فریاد میکشد: «سگت! سگت رو زدن.»
صدای کشاورزِ چند خانه پایینتر است که طبق ساعت تمام کشاورزها از خواب بیدار شده، «سگت!».
سگ مال من نیست، اما مسئولیتش با من است. سگ مال بث است. حتی ازش خوشم هم نمیآید، با آن عادت عصبیاش که هر شب آشپزخانه را پر از گِل و کثافت میکند. قبلاً دنبال سگ راه میافتادم و پیش از اینکه بث خمیازهکشان از تخت پایین بیاید، خرابکاریهایش را تر و تمیز میکردم. محبتم را اینطور نشان میدادم، محبتم به بث را نه به سگ. اما حالا دیگر اهمیتی ندارد که چرا آشپزخانه را تمیز میکنم یا اصلاً تمیز میکنم یا نه.
سگ بث پیر و فرتوت است. بوی مردی را میدهد که دوست دارد سیگارهای نازک بکشد. بث او را از پناهگاه حیوانات پیدا کرده، پیرترین سگ آنجا بود.
سگ را در حالی پیدا میکنم که به خود میلرزد و لنگان لنگان از آن سوی خیابان نزدیک میشود. از در باغ میآید داخل، از جایی که گلهای رز شکوفه کردهاند. زخم روی پایش تا استخوان میرسد و روی لباس مسخرهاش اینجا و آنجا لکههای قرمز دیده میشود. وقتی نوازشش میکنم، نه میایستد و نه از جایش تکان میخورد. کفی قهوهای رنگ از دهانش روی زمین میریزد.
از پشت تلفن دامپزشک از من میپرسد که «چه شکلی است»؟ از روی نادانی میگویم مثل بقیهی سگهای ارادایل، فقط کمی پیرتر. زخمها را میگوید. وقتی توصیفشان میکنم، دستور میدهد که فوراً سگ را لای چیزی بپیچم و ببرمش آنجا.