بخشی از داستان:
دستم را که به سمت حوله دراز میکنم، صدای بلند و آزاردهندهی زنگ تلفن از جایی در خانه بلند میشود، خدا رو شکر که تنها میتواند دو بار زنگ بخورد. اما ناگهان صدای دیگری حواسم را پرت میکند، صدای نالهای از باغچهی همسایه. صدای تام است.
ردیف خانههای یکطبقه و مرتفع، چشماندازی استثنایی از خلیج را در اختیارمان میگذارد، اما این عیب را هم دارد که از جیک و پوک همسایهها باخبر میشویم. از پنجرهی حمام مستقیماً میشود حیاط خانهشان را دید، درست مثل دروازهای به ریلیتی شوهای تلویزیونی بدون اینکه دوربینی در دست و پایمان باشند. تماشاخانهای محلی از خنده، جیغ، فریاد و گریه و زاری. هیچکس در اینجا ماندنی نمیشود و زمانی که پردهی آخر فرو میافتد و خانه را دوباره برای فروش میگذارند، من و لیز دیگر شگفتزده نمیشویم. ما هم اینجا اوقات بدی داشتهایم اما نزدیک سی سال است که ساکن این خانهایم و دو فرزندمان را در آن بزرگ کردهایم.
بااحتیاط از قاب پوستهپوستهی پنجره فاصله میگیرم، به سمت پنجرهی باز خم میشوم و تلاش میکنم از غرولندهای زیرلبی تام سر در آورم. اما میان آن همه آه و ناله هرگونه چیز واضح و روشنی محو میشود. محتاطانه گردنم را دراز میکنم، تا آن اندازه که قادر باشم او را ببینم که روی نیمکت سنگی سفید نشسته است، همان نیمکتی که به همراه سوزان بارها در غروبهای گرم تابستان رویش نشسته بود. اما الان اکتبر است؛ هوا سوز دارد و قاعدتاً با آن تیشرتی که به تن کرده، باید سردش باشد. به خاطر میآورم که تا پیش از این هرگز ندیدهام تام بهتنهایی روی آن نیمکت نشسته باشد.