بخشی از داستان:
درست پیش از آنکه آفتاب به وسط آسمان برسد، شوهر با کلاهی پر از تمشک سیاه زیر بغل، از نزدیکترین سراشیبی تپه به پایین سرازیر شد. به همسرش گفت: «این هفته دیگه کامل رسیدهن. هفتهی خوبی رو برای اومدن انتخاب کردیم.» مردی بود بلند بالا و لاغر که بهتازگی میانهی بدنش را لایهی ضخیمی از چربی پوشانده بود. چادرشان را دور زد و به جایی رفت که کیسهی برزنتی آبشان را آویزان کرده بودند، تمشکها را در ماهیتابهای آلومینیومی ریخت و بهآرامی شروع کرد به شستنشان.
همسرش گفت: «شیر نمونده». بلوند بود و ظریف که اگر در نور مناسب قرار میگرفت و سر و ظاهرش را بهدقت مرتب میکرد، هنوز زیبا بود. «شیر رو تموم کردیم» از روی پتویی که روی زمین پهن کرده بودند، بلند شد و نشست، و کتابی را که مشغول خواندنش بود به کناری گذاشت. گفت: «آلبرت و مِی رفتن نیویورک. با یه جور تور. تور تئاتر.»
مرد جواب داد: «بهم گفته بودی. میتونیم اینا رو به جای کاسه بریزیم تو فنجون. فنجونها حسابی به درد این کار میخورن.»
«هیچی شیر نمونده.»
مرد گفت: «اینورا گیاه دم گربه دیدم. به خودت میگی اینجا اونقدر درخت داره که نذاره گیاه رشد کنه. دم گربه به آفتاب نیاز داره اما درختها نمیذارن بهشون نور برسه. میشه ریشههاشون رو تیکه تیکه کرد و بعد تو کره سرخشون کرد. کره هم داریم. خوبه.» تمشکها را در دو فنجان تقسیم کرد و یکی از آنها را کنار زنش روی پتو گذاشت. خرتوپرتهای توی جعبهی آشپزخانه را بهم زد و قاشقی پیدا کرد، بعد آهستهآهسته و با دقت شروع کرد به خوردن تمشکها، میخواست هرچه بیشتر خوردنشان را طول بدهد.
همسرش گفت: «تور پول همهچیز رو میده. تو فقط یه بار پول میدی. یه قیمت پرداخت میکنی.»
مرد گفت: «هیچ خرس یا مار خطرناکی این دور و بر نیست. اگه یه جای خطرناک بساطمون رو عَلَم کرده بودیم، قضیه فرق میکرد. اما اینجا اونجوری نیست.»
فکر کردم یه دااستانه کوتاهه
اما متاسفانه فقط در حد نسخه نمونه بود
داستانش خیلییی جذابه صدا راوی ام خوبه
نسخه کاملشم تو فیدیبو نیست خیلیییی ضد حال بدی بود??☹