بخشی از داستان:
علامتهای روی شیشه وسوسهام کردند که بروم داخل. با یک دلار میتوانستم دو تا تخممرغ، یک تست با سیبزمینی بگیرم. رستورانْ تمیز و از بیشتر رستورانهای خانوادگی بهتر به نظر میرسید. تمام علامتها مرتب و با دست نوشته شده بودند. کاغذ، بعضیهاشان را زرد کرده بود اما حروف تیره، برجسته و مشخص مانده بودند.سایبانی به رنگ سبز و سفید بر سرِ دری که روی آن نوشته بودند «رستوران کلارا» نصب شده بود. داخل رستورْان ظاهری از مُدافتاده اما جذاب داشت. هوایش تازه و مثل هوای خانه بود، نه سنگین و چرب. مِنو بر روی یک تخته سیاه چاپ شده بود. مختصر و مفید. در آن، انواع تستهایی که میتوانستی از بینشان انتخاب کنی، لیست شده بود. اما از وسطش یکی انتخابها را پاک کرده بودند. حدس زدم باید نان چاودار باشد. من هم به هرحال میلی به نان چاودار نداشتم.
از آنجا که خودم تنها بودم پشت پیشخوان را برای نشستن انتخاب کردم تا میزهای خالی بماند برای دیگر مشتریانی که ممکن بود هر آن از راه برسند. گرچه در رستوران پرنده پر نمیزد. تنها دو تا از میزها پر بودند و من هم که تنها پشت پیشخوان نشسته بودم. اما آخر خیلی زود بود، ساعت هنوز هفت و نیم هم نشده بود.
پشت پیشخوان مرد کوتاهقدی ایستاده بود با موهای مشکی پرکلاغی، سبیل و ریشی تازه و مرتب که معلوم بود هرگز نگذاشته از حد تهریش بلندتر شود. لباسی ساده و بیآلایش به تن داشت، سر تا پا به رنگ سفیدِ مخصوص سرآشپز، شلوار و بلوز و پیشبند اما بدون کلاه. لهجهی غلیظی داشت. روی بلوزش دوخته شده بود «خاویر».
یک فنجان قهوه سفارش دادم و خواهش کردم چند دقیقهی دیگر منتظر بماند تا میان صبحانهی مخصوصِ یک دلاری و املت پنیریِ یک دلار و پنجاه و نه سنتی، یکی را انتخاب کنم. دست آخر املت را انتخاب کردم.