بخشی از داستان:
«دلم میخواست بمیره، واسه همین هم یه گوله حرومش کردم.» سالی در صندلیاش تکیه داد، به اعترافی که کرده بود، افتخار میکرد. به سیگارش پکی زد.
دکتر به چنین اقرار صاف و سادهای لبخند زد، با اینکه هنوز هیچ سؤالی از زن نپرسیده بود.
او روبهرویش نشسته بود، زنی میانسال با ظاهری تُنُک و موهایی رو به سفیدیای که دور صورت سرسختش حلقه زده بودند. زنی نحیف، لاغر با چروکهای وسیعی در صورت و بازو که احتمالاً نتیجهی مصرف بالای سیگار و نوشیدنی بودند، و با این همه هنوز هم زن خطرناکی بود.
«گفتید که شوهرتون کتکون میزد؟»
«تو هر فرصتی که گیر میورد کتکم میزد، اونم نه فقط با مشتهاش. با پایهی صندلی، با کمربند چرمی. یه بار با زنجیر چرخ افتاد به جون سر و صورتم. زنجیر چرخ! باورتون میشه؟» سرش را تکان داد و خطاب به خودش گفت: «ازش متنفر بودم.»
«داری راستش رو میگی سالی؟»
«میخواین بگین من یه دروغگویم؟»
«ابداً! من فقط دارم سعی میکنم بفهمم چرا همچین جنایتی رو مرتکب شدی؟» سالی خشم خود را بیرون ریخت: «بهتون گفتم که چرا. به پلیسها گفتم، به بازپرسها گفتم، به شما گفتم. به همه گفتم. اون عوضیترین مرد روی کرهی زمین بود.»
«باشه سالی. آروم باش.»
سالی پک عمیقی به سیگارش زد، دستهایش هنوز از شدت خشم میلرزید.
دکتر با نرمترین لحن ممکن شروع کرد به حرفزدن: «شاید بتونی بهم بگی چرا هیچوقت نرفتی سراغ پلیس سالی؟ چرا این آزارها رو گزارش نکردی؟»
«فرقی نمیکرد. اونها هیچ کاری برام نمیکردن.»