بخشی از داستان:
نیازمندیها، آگهیهای شنندُوا:
فرصت شغلی: به یک مدیر توسعه برای نهضتی مقدس نیازمندیم! کسی که قادر باشد نسل جدیدی از پیروان را به خود جذب کند!
زن از اینکه میدید گراهام وِنتلی آنقدر کوچک به نظر میرسد، یکه خورد. هنوز هم همانقدر آراسته بود، کت وشلواری سفارشی و برازنده به تن داشت و موهایش را روغن زده بود، اما آن زمانها که زن جوانتر بود، پیش گراهام با آن هالهی مقدسش هر چیز دیگری کوچک مینمود. حالا اما پیر و چروکیده شده و انگار پشت میز بلوط باشکوهش گم شده بود. با تمام اینها، بیش از هر چیز دیگر این گرمای محبتآمیز گرهام بود که زن را شوکه کرد، رفتارش همدلانه و حتی دوستانه بود. وقتی زن وارد دفتر شد، همهجای آن را به او نشان داده و با چای سرد ازش پذیرایی کرده بود.
زن صدای جیرجیر صندلی تاشوی فلزی را زیر خود حس کرد. از آنجا که قدش بلندتر از گراهام بود، چشمانش به فضایی بالای سر او خیره مانده بودند. ماری نقاشیشده با چشمان قرمز خونینش از آن سوی دفتر نگاه او را پاسخ میداد. گرچه این نقاشی در مقایسه با آن مار زنگی و پشتالماسیِ عظیمالجثهای که در محفظهای شیشهای، سمت راست زن قرار گرفته بود، هیچ نبود. مار بینیاش را به شیشه چسبانده و تماشایش میکرد.
گراهام که انگشتری طلایی را در انگشت کوچکش میچرخاند، با بیصبری گفت: «این شغل بزرگیه لیبی. ما به کسی احتیاج داریم که پر از انرژی و انگیزه باشه. کسی که از صمیم قلب به مأموریت ما ایمان داشته باشه.»
لیبی با دقت پاسخی را که آماده کرده بود، به زبان آورد و به تماشای گراهام نشست که ظاهراً از جوابهای او راضی به نظر میرسید.