دختری به اسم لیلا با پدر و مادرش زندگی خوب و زیبایی داشت تا زمانی که مادرش بیمار شد. او کرونا گرفته بود و بعد از چند روز درگذشت.
لیلا و پدرش خیلی تنها شدند.
چند ماهی گذشت، یک روز لیلا با خوشرویی و شادابی به فروشگاه رفت و وسایل هایی را که نیاز داشت خرید و به طرف خانه راه افتاد. به خانه که رسید، خون ریخته شده بر روی پله ها توجهش را بالابرد ناگهان پدرش را دید که بر روی پله ها افتاده است.
او که شماره اورژانس را بلد بود زود به ۱۱۵ زنگ زد.