بخشی از کتاب:
میلدرد و جسی انتخاب شدند تا خرت و پرتهای باقیمانده از ماری را، قبل از نمایششان به دیگران، وارسی کنند. میلدرد؛ چون از بقیه بزرگتر بود و جسی؛ چون از راه دور و درازی میآمد. باقی خواهرها و برادرها هم مأمور شده بودند تا تابوت و پیراهنی را که قرار بود به تن خواهرشانْ ماری بپوشانند، انتخاب کنند.
مأمور کفن و دفن، که از قضا همکلاسی قدیمیشان بود، بهآرامی و با متانت داخل تالار را نشانشان داد. «فکر میکنم که خوشتون بیاد.» این را گفت، در تابوت را بلند کرد و قدمی به عقب برداشت. حس آشنایی از رقت و ترحم جسی را در بر گرفت، درست مثل همان حسی که پس از روبهروشدن با او در مدرسه، صبح روز بعد از آن شبی که با خواهرانش حسابی مسخرهاش کرده بودند، به او دست داده بود.
میلدرد گفت: «خیلی زیبا شده، تام. کارت رو عالی انجام دادی. نظر تو چیه جسی؟»
جسی داشت گریه میکرد. از شوک دیدن بدن مُردهی ماری و حرفهایی که میان تام و میلدرد رد و بدل میشد، به هقهق افتاده بود. انگار ماری عروسکی بادی بود که داشتند برای رژهی چهارم جولای آمادهاش میکردند.
میلدرد دستش را دور او حلقه کرد. با لحنی دلجویانه گفت: «آروم باش جسی. همهش یادمون میره که تو پارسال اینجا نبودی. اگه تو هم اون موقع میدیدیش حالا درک میکردی. هیچکدوم از ما از مرگ ماری خوشحال نیستیم اما هیچکدوم از ما هم دلمون نمیخواست زجرکشیدنش طولانی بشه.»
جسی هقهقکنان گفت: «لازم نیست لبخند بزنه.» رویش رو به سمت تام برگرداند، با تحکم گفت: «چرا همچین لبخند احمقانهای رو گذاشتی رو صورتش؟»
تام دست و پایش را گم کرد. پرسید: «خوشت نیومد؟» بعد به میلدرد نگاهی انداخت تا به کمکش بیاید.