بخشی از کتاب:
آرنولد کیسهی کاغذی و پر از لک غذایش را (که شامل چیزبرگر بدون پیاز و گوجه و سیبزمینی ادویهدار بود) زیر بغلش زده و داشت میرفت سوار ماشینش شود که مردی با ظاهری غریب و خدا میداند از کجا، سر راهش سبز شد. مرد ژاکت سرمهای کثیفی به تن داشت که به تنش زار میزد و شلواری مخمل، پاره و پر از لک به پایش کرده بود (شلواری با سایهروشنهای چندشآوری از رنگ قهوهای که آرنولد را یاد خرابکاری سگ میانداخت) لباسهایش انگار از آن زمان که بیل کلینتون سر کار بود، درست و حسابی شسته نشده بودند.
ظاهر مردْ پنجاه و خردهای و یا شصت و خوردهای سال نشان میداد؛ موهایی بلند، قهوهای و چرک داشت (که چربی روی آن دلمه بسته و بیشتر شبیه به استفراغ بود) و ریشی همرنگ با آن (که به نظر میآمد حشرات و حتی احتمالاً جوندگان گوناگونی را در خود جای داده باشد). در کلِ دهانش تنها چند دانه دندان باقی مانده بود که همانها هم یا شکسته و یا زرد بودند (اگر پدر آرنولد آنجا بود و آنها را میدید، بهشان میگفت «دندانهای جک اُ لانترنی») بدن مرد مخلوطی از بوهای تهوعآور را با هم یکجا داشت؛ بوی عرق، بوی نوشیدنی کهنه، بوی سوپ مرغ مانده، بوی استفراغ و ادرار و هزار گند و گه دیگر.