بخشی از کتاب:
سرگرم بودیم
به خودمان
درد میکشیدیم
از چیزی...
در تلاش
بدون رهایی
رها کردن!
قسمت اعظم زندگی ما به وابستگی میگذرد. وابستگی به امور روزمره و حرفهای معمول...
برای آرام شدن به هم پناه میبریم. لیوان قهوه، دارو و هر چیز که خرسندمان کند. پناه میبریم به دردهایی که زنده نگه میدارد تا ناآرام باشیم. زندگی میکنیم و آرامشمان را نمییابیم؛ عاشق میشویم؛ میخوریم؛ مینوشیم؛ استشمام میکنیم؛مصرف میکنیم؛ مصرف میشویم.
و دوباره از نو...
و دوباره از نو...
و نمیفهمیم وابستهایم؛ به خود زندگی؛ به خودمان؛ به روزهای روزمره و خودمان را آرام میکنیم که: من گرسنهام؛ من تنهایم؛ من نیاز دارم. و کماکان نیازهایمان را پاسخ میدهیم و نمیشناسیمشان؛ به آنها نگاه نمیکنیم؛ صادق نیستیم و یاد نمیگیریم؛ نمیخواهیم یاد بگیریم! که این تعاریف از کجا میآیند و چرا اینقدر روزمرهاند؟ چرا اینقدر غریزیاند. پس سادهترین جواب این خواهد بود: همه همین گونه زندگی میکنند. اینها از اول همین گونه بودهاند و ربطی به آرامش ندارند. پس ادامه مییابد و ما عادت میکنیم؛ به همین که هست. به خودمان...