کنار جاده در سرمای زمستان با موهای ژولیده و ریش بلند قدم میزدم. خستگی در تنم رخنه کرده بود. باید مایل ها میرفتم تا به شهر برسم. از روستا تا شهر را باید با ماشین می رفتم. کلاهم را روی گوش هایم محکم کشیدم و تندتر قدم بر میداشتم که سرما را حس نکنم، خیلی کلافه بودم، سرم پایین بود، مشغول خیال پردازی بودم در حالی که سنگهای بین راه را با پا شوت میکردم در فکر این بودم موفق میشوم یانه؟
که به یکباره رشته افکارم با صدای مایکل از هم گسسته شد.