بخشی از کتاب:
پیش از هر چیز به تغییری در کیفیت فضا پی میبری. آفتاب هنوز در ذرات معلق هوای اطراف پارکینگ میدرخشد، جایی که همسرت چند دقیقهی پیش از تویوتای قدیمی پیاده شد و به سمت صندوق نامهها رفت. آسمان هنوز به رنگ آبی همیشگی است، اما انگار برای کسری از ثانیه همه چیز کمی کِش میآید، به اندازهی چند میلیمتر، و بعد دوباره فشرده میشود.
دستگاه هرس الکتریکی پرچین را خاموش میکنی، فکر میکنی شاید ارتعاشات آن روی گوش میانیات اثر میگذارد. بعد متوجه میشوی که سگ دارد از زیر ایوان ناله میکند اما از سوی دیگر آواز حتی یکی از پرندهها را نمیشنوی. یک چهارم مایل آن طرفتر، یک هجده چرخ در اتوبان ویراژ میدهد و رد بلندی از اگزوز پشت سر خود به جا میگذارد. چند اینچ بالاتر از خط افق هواپیمایی نامرئی، خط نازک سفیدی بر زمینهی آسمان نقاشی میکند.
میخواهی دستگاه هرس را دوباره روشن کنی که با شگفتی حس میکنی زمین زیر پایت پر از انرژی میشود. دقیقاً مثل لرزش نیست، بیشتر به تکانههای ناشی از دینامی بسیار بزرگ در فاصلهای بسیار دور شبیه است. همزمان میبینی که نور پشت تپهها با نبضهایی خفیف، نوسان دارد. یک ضربان در لحظه، و بعد یکی دیگر. دوباره و این بار قویتر همان حس مضحک را داری که همه چیز برای یک لحظه باد میکند و بعد آب میرود.
قلبت به قفسهی سینهات میکوبد، و تو بهسرعت فکر میکنی: آنوریسم! فشارت ۱۳۵ روی ۸۰ است و باید دو ماه پیش میرفتی و آزمایش چکاپ میدادی. اما نه، سگ حالا زوزه میکشد و تنها هم نیست. سگ سیاه همسایه هم دارد او را همراهی میکند و تا فاصلهای دور سر و صدای دوجین دیگر از آنها هم به هوا رفته است.