بخشی از کتاب:
هیچوقت با عصبانیت به تخت نرو. این جمله همیشه نقل دهان مادرش بود و ماری در حالی که با چشمان باز دراز کشیده بود و در سکوت خون خونش را میخورد، سرانجام به مصیبت زهربار تلاش برای خوابیدن در حالت خشم، پی برد. چراغ خواب سمت خود را روشن کرد به این امید که آنقدر کتاب بخواند تا خوابش ببرد. اما حالا کتاب، که بیوگرافی بلندی بود از جادوگری بهنام ریوکیو آیلند، با صفحات باز و فراموششده کنار شکمش افتاده بود و ماری هم زل زده بود به پنکه سقفی. تمام بدنش از شدت خشم و اضطراب مثل چوب خشک شده بود. تودهی سفید و ضخیم تار عنکبوت سه لامپ همشکلی را که روی پنکه نصب شده بودند، به یکدیگر وصل میکرد و ماری به یاد آورد که موقع شام سر چه چیزی بحث میکردند.
یک بار دیگر ماری از سر کار به خانه برگشته و دیده بود که آشپزخانه چنان شلخته و درهم و برهم است که نگو و نپرس. ظرفهای نشسته در سینک، دانههای قهوهی ریختهشده روی سطح پیشخوان، نصفهسیبی رهاشده روی تخته گوشت. طبق معمول قبل از آنکه شام را آماده کند و بگذارد جلوی شوهرش، تمام آشپزخانه را مرتب و تمیز کرده بود.
پرسیده بود: «امروز وقت نکردی خونه رو تمیز کنی؟»
شوهرش هم مثل همیشه جواب داده بود: «وقت نداشتم عزیزم.» تا زمانی که رمان عظیم بعدیش دربارهی خونآشامها در انتظار نوشتهشدن بود، هیچ وقتی نداشت. در انتظار اینجا واژهی درستی بود.
گفته بود: «خسته شدم از اینکه هر شب از سرکار برگردم تو یه خوکدونی. اگه قراره کل روز رو خونه بمونی، باید یکم تو کارهای خونه کمکم کنی. اینجا کثافت شده.»
«میتونیم یه خدمتکار استخدام کنیم.»
«الان نمیتونیم از پس هزینهش بربیایم.»
نباید این حرف را میزد. صورت مرد شروع کرد به قرمز شدن و دستهایش را مشت کرد.