"برد چشمهاش رو مالید و روی تختش نشست.
بعد به ساعت رومیزی کنار تختش که ۷:۴۵ دقیقه رو نشون میداد نگاه کرد و نالید.
خواب مونده بود،اون هم دقیقا آخرین روز مدرسه که قرار بود توی مدرسه یک جشن بزرگ برگزار شه.
برد با عجله از جاش بلند شد و به دستشویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره.
بعد به سمت طبقه پایین دوید.
توی مسیر به خواهرش لارن و برادرش آدام برخورد، پاش به یک ماشین اسباببازی گیر کرد و نزدیک بود زمین بخوره.
به زحمت تعادلش رو حفظ کرد و بعد از برادر و خواهرش وارد آشپزخونه شد."