وقتی که گرگ گرسنهی داستان به دنبال کمی غذا توی بیابون داغ و بیآب و علف پرسه میزد، شکمش شروع به قاروقور کرد.
اون همینطور که به دنبال یک موجود زنده میگشت تا بتونه با خوردنش دلی از عزا در بیاره، از دور توی ورودی یک دهکدهی کوچیک، چشمش به دختری با شنل قرمز رنگ خورد.
اون آروم آروم جلوتر رفت و دید که دخترک زیرلب با سرخوشی شعر میخوند و گلهای صحرایی رو میچید.
گرگ در حالی که چشمهاش برق میزد، لبهاش رو لیسید و آروم و بیصدا به سمت طعمه خزید.
در حالیکه دخترک، بیخبر از همه جا هنوز مشغول چیدن گلها بود، گرگ با چشمهای باریک شده ذره ذره بهش نزدیک و نزدیکتر شد.