یک روز قشنگ بهاری، پدری به همراه پسرش در حال قدم زدن توی ساحل بودن و دنبال سنگ پِتِسکی میگشتن.
اونها بین سنگهایی که نزدیک آب بودن رو گشتن، ماسهها رو زیر و رو کردن و حتی سنگهایی که توی جاهای کم عمق دریاچهی میچیگان بودن رو هم از جاشون در آوردن.
پدر در حال تماشا کردن آب هایی که آروم به سمت ساحل میاومدن بود که ناگهان یک موج با صدا روی پاهاش ریخت.
همون موقع بود که مرد متوجه یک سنگ طوسی و خیس شد.
سنگ گرد و صاف بود و یک طرح زیبا مانند اشعههای خورشید که از بین ابرها بیرون میان روش داشت.