یکی بود، یکی نبود.
در روزگاران قدیم، توی سرزمینهای خیلی دور، یک روستای کوچولوی دنج، روی دامنهی کوه بزرگی وجود داشت.
یک روز، دو مسافر که کتهای تنشون قدیمی و پاره، کلاهشون رنگ و رو رفته و کفشهاشون هم سوراخ بود، به روستا که در مسیرشون بود، رسیدند.
هر دوشون بیش از حد خسته و گرسنه بودن. یکی از اونها به همراهش گفت:
“مطمئنم میتونیم یک نفر رو این دور و اطراف پیدا کنیم که بتونه کمی از غذاش به ما ببخشه.”
این شد که به سمت اولین خونه ای که توی راهشون بود رفتن و محکم در زدن.
بعد از چند ثانیه، صدای پایی رو شنیدن.
خانومی در رو باز کرد و با اخم ازشون پرسید که چه میخوان…