دو مأمور درشت هیکل ورزیده، طوری دو طرفش را گرفته بودند انگار واقعاً با دیوانه ای ترسناک طرفند.
یکیشان رفت سراغ کفپوش ها. «پیداشون کردم . نگفتم همین جا گذاشته . همه شون همین کار رو می کنن»
پدر پلاتین با صدای خفۀ ترسیده ای گفت :«مگه چی کشیده؟»
آن که نقاشی ها را به عنوان مدرک جرم در کیسه ای می گذاشت ، جواب داد:«این کار را برای خیر و صلاح خودش می کنیم.» روی کیسه مهر و چسب ادارۀ کنترل بود و آن یکی مأمور گفت:«بعد هم برای خانوادۀ شما و در نهایت برای تمام سیاره» برای این موقعیت خیلی بی تجربه و جوان بود . اصلاً نمی دانست چه حالی باید داشته باشد ؛ بترسد ، شرمنده باشد ، عصبانی باشد . فقط می دانست از این جا به بعد همه چیز برایش عوض می شود . وقتی بیرون می رفتند ، صدای یکیشان را شنید که خیلی عادی می گفت:« لطفاً فقط سرتون رو پاین نگه دارید ، به هیچ چیز نگاه نکنید ، هیچ حرفی هم نزنید ، ممنون می شم از لطفتون»