از شبی که رستم دستان، یک پر سیمرغ به من داد زندگیام از این رو به آن رو شد. پشت میزم توی اتاق کوچکم نشسته بودم و آخرین پردهٔ فیلمنامهٔ «فرزندان رستم» را مینوشتم که ناگهان رستم از پنجره، یا دیوار، یا آسمان، به اتاقم آمد. خب اولش ترسیدم. هرکس دیگری هم بود وقتی رستم را با آن قد و قامت و هیکل کوهوار و ریش بلند و دو شاخه، با شمشیر و خنجر و کلاهخود میدیدید، میترسید. آنقدر گیج و دستپاچه شدم که نگو؛ ولی خب چون شب و روز فیلم میدیدم و کتاب میخواندم و برای نوشتن فیلمنامه چند بار شاهنامه را خواندم خیال کردم در عالم رؤیا هستم. اما وقتی رستم پر را جلویم گرفت، خستگی همۀ شببیداریها و حرص و جوشها و غم و غصهها در آمد و گفتم: «متشکرم، از فیلمنامهام خوشت آمده؟»
او خیلی زود رفت...