من و فیدل با هم حامله شدیم. بچۀ من هشت هفته و چهار روز کوچکتر است. فیدل پای درخت گردو آفتاب گرفته بود که سگ ولگرد از روی پنس پرید توی باغ. در یک چشم به هم زدن یکی دو جین توله گذاشت روی دست فیدل و رفت.
ده روز بعد، فیدل توی بالکن، روی پادری استفراغ کرد. کوبیدم توی سرش. فیدل شل و وارفته غرغر کرد و رفت زیر درخت گردو خوابید. گاوگیجه گرفتم، عق زدم و پادری را شستم.
از آن روز به بعد هر روز غروب مینشستم توی بالکن، فیدل گاهی پای درخت گردو، و البته بیشتر وقتها توی بالکن زیر تخت ولو میشد. و پنج جین پستانش را میلیسید. محسن زل میزد به فیدل و میخندید. فیدل سینهاش را میلیسید و پوستش سرخ میشد و رگ سبز تیرهاش میزد بیرون...
-ار متن کتاب-