سرباز محمد هم هنوز بدنش گرم بود.
لبخندی غمگین بر چهرهاش نشست.
بعد آرام آرام محو گشت، رنگش سفید شد.
کوشید لبهایش را باز کند! لبهایش به هم چسبیده بود،
ناگهان صدایی ضعیف، از بین لبانش برخاست.
این صدا به تدریج بزرگ شد
و بالا گرفت تا به اوج خود رسید...