سردم بود. از این پهلو به آن پهلو شدم. کولر را با کنترل خاموش کردم و پتو را روی خودم کشیدم و منتظر مهرداد ماندم تا بیاید و در کنارم بخوابد. بالأخره بعد از ده دقیقه آمد.
گفتم: «مهرداد چرا دیر آمدی؟ تو که هیچوقت مدت طولانی با تلفن صحبت نمیکردی!»
خندید و گفت: «ببخشید منتظرت گذاشتم. بدون من خوابت نمیبرد؟»
فکر کردم آره والله. نمیدانم چرا بدون مهرداد به سختی خوابم میبرد. اما به محض این که در کنارم میخوابد و گرمای بدنش را حس میکنم چشمانم سنگین میشود. با این که میدانستم مهرداد این موضوع را میداند، اما نمیخواستم از زبان خودم بشنود. برای همین هم خندیدم و گفتم: «خودت را لوس نکن. چرا خوابم نبرد؟ اگر اینطور فکر میکنی نیا. ببین تا صبح چطوری یک بند میخوابم».
اما مهرداد آمد و بوسهای بر پیشانیام زد و گفت: «شب به خیر خانومی. خوابهای خوب خوب ببینی».
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، مهرداد رفته بود. معمولاً، وقتی صبح زود کار داشت بدون این که مرا از خواب بیدار کند، صبحانه میخورد و میرفت.
از رختخواب بیرون آمدم و در حال مرتب کردن رختخواب نگاهی به دور و برم انداختم و لحظهای به فکر فرو رفتم.
من رنگ بنفش را دوست داشتم و مهرداد رنگ آبی را. به همین دلیل، رنگهای غالب خانه را آبی و بنفش کرده بودم. پارچه مبلها در سالن پذیرایی یکی در میان آبی و بنفش بود و فرشها رنگ سورمهای داشت و پردههای تور، سفید و نمای روی آنها، آبی و بنفش بود. پردههای اتاق خوابم هم حریر آبی بود.
وقتی پردههای اتاق خواب را میخریدم به مهرداد گفتم دوست دارم وقتی از خواب بیدار میشوم اول رنگ مورد علاقهی تو جلوی چشمم باشد.
اما روتختیام بنفش بود، با گلدوزیهای آبی. پشت پنجرهی اتاق خوابم هم پر از گل کاغذیهای بنفش بود.