امروز۱۳اسفند۱۳۹۸،روزیه که برف فراوونی باریده و من بشقاب برنج مونده از شب رو برداشتم و واسه ی پرنده ها روی بالکن گذاشتم.
روبروی خونه مون،یه سالن ورزشیه که بومش پوشیده از برفه.رقص دونه های درشت برف آسمون رو قشنگ تر کرده...پرنده ها اومدن ومشغول دونه چینی هستن.
یاد دوران بچّگیمون افتادم؛یاد روزایی که برف زیادی می بارید و ما با چکمه های پلاستیکی رنگی،مسیر مدرسه رو میرفتیم ؛یاد دستکش های پشمی که مامان بزرگم بافته بود؛یاد آدم برفی توی مدرسه.
یادها رو مرور میکردم .تصمیم گرفتم،مطالب پراکنده ای رو که طی دو سه سال یادداشت کرده بودم،جمع و جور کنم و به چاپ برسونم؛ مطالبی خاطره انگیز یا «غم یادوار» که از پستوی ذهنم به روی کاغذ اومده بود.