بیست و پنج سال از مرگ کیومرث گذشته بود که جانوری کوچک و صدفی در سینهی سیامک جنبید. حلقوی، مثل حلزون. جانور سرفهی خشکی کرد و سیامک خواب کیومرث را دید. با همان سبیل جوگندمی و عینک تهاستکانی. ایستاده بود کنار پیکان سفیدش. دستش را برده بود توی جیب کتش و مستقیم روبهرو را نگاه میکرد. مثل یک عکس سیاهوسفید قدیمی. سالم. قبل از اینکه رخبهرخ بشود با یک کامیون پُر از چوب.